تلخ وشیرین
#به_قلم_خودم
دخترک 13سال بیشتر نداشت، که عمویش می خواست او رابه عقد مردی که 22 سال ازخودش بزرگتر بود درآورد! چون بعداز فوت پدر، عمویش کدخدای ده شده بود، به همه زور میگفت.
دخترک که هنوز رویای عروسک بازیهایش را درسر داشت حاضر به این وصلت نبود، یا شاید هم آن مرد، مرد رویاهایش نبود، باخود عهد بست اگر این وصلت سربگیرد، روز عروسی به جای حنا گل بر سر بگیرد، روز موعود فرا رسید، دختر هم به عهد خود وفا کرد و به جای حنا کاسهای گل به سرش گرفت! عمو به جای نوازش پدرانه دختر را به باد کتک گرفت، هرطور بود زنان ده دختر را روانه خانه بخت کردند، مادربیچاره از ترس اینکه مبادا عمو فرزندانش را از اوبگیرد، نمی توانست چیزی بگوید، چون عمو به او گفته بود در صورت مخالفت بچه ها را بگذارد و برود.
روزها گذشت، مرد همچنان روی زمینهای عموی دختر کار می کرد، چون غلام حلقه بگوش عمو بود. بعد ازیک سال باتولد اولین فرزند لبخند برلبان دختر جاری شد، روزها را بافرزندش سپری می کرد، اما مرد همچنان مشغول کار برای عمو بود.
فرزند دوم وسوم هم به دنیا آمدند، شیرینی زندگی او فقط بچههایش بودند، سختی زندگی را به خاطر بچهها تحمل می کرد، سالها ازاین ماجرا گذشت، عمو دربستر بیماری افتاد و زمینگیر شد، زن هم خوشحال بود! هم ناراحت! خوشحال نه از آن جهت که عمویش بیمار شده از آن جهت که دیگر به زندگی آنها کاری نداشت، عمو از دنیا رفت، و زن 2 سال برای او لباس عزا پوشید…
آخرین نظرات