نینوا

|خانه|گیاه درمانی
دوست خدا
ارسال شده در 16 مرداد 1398 توسط فريده ناصري فر در اخلاقی

دوست خدا

#به_قلم_خودم
#قلب_شکسته
بوی قورمه سبزی همسایه هوشش را برده بود، نگاهی به سفره خالی مادر انداخت، باخود گفت: خدایا شکرت این زندگیست!؟ دوره‌گرد درکوچه داد می‌زد، نان خشکه و اجناس دست دوم می‌خریم، دخترک بیرون دوید، آقا سفره خالی وقلب شکسته می خری!؟ دوره‌گرد گفت: دخترم؛ این‌ها را خدا می‌خرد. دخترک به او گفت: مرا پیش خدا می‌بری؟ ندا آمد، *ونحن اقرب الیه من حبل الورید*
دخترک آهی کشید و در دلش دعایی کرد، درخانه را زدند! دخترک در را بازکرد! همسایه بود که قورمه سبزی نذری برای آنها آورده بود. دخترک گفت: توخدایی!؟ همسایه گفت: نه من خدا نیستم، دختر گفت: پس دوست خدایی! آخه من فقط به خدا گفتم درسفره ما نان نیست…
*دوست خدا بودن کارسختی نیست.*

پ.ن: سوره ق، ۱۶

نظر دهید »
طب اسلامی
ارسال شده در 4 مرداد 1398 توسط فريده ناصري فر در اخلاقی

خیلی ها که جهنمی می شوند ازهمین راه است.

#حکیم اسماعیلی

#طب اسلامی

نظر دهید »
سنگ صبور
ارسال شده در 4 مرداد 1398 توسط فريده ناصري فر در اخلاقی

#کوثرنتیم

#به_قلم_خودم

خداخیرش بدهد! سنگ صبور حوزه رامی گویم، سنگ صبوری که #سفیر_کوثرنت حوزه‌ی ماست.
من را با کوثرنت آشنا کرد، هربارکه جلسه می گذاشت به خاطر ارادتی که به خودش داشتم در جلسات راشرکت می کردم! اما ازآنجایی که هنوز رابطه‌ی خوبی باکوثر برقرار نکرده بودم فعالیت آنچنانی انجام نمی دادم، فقط هر ازگاهی سری به کوثرنت می‌زدم، آن هم نه ازروی علاقه بلکه بخاطر بجا آوردن صله رحم !
فعالیت‌های من به همان صورت چند وقت یکبار ادامه داشت تا اینکه چندروز پیش، سنگ صبور با عنوان دوره فضای مجازی مارادعوت کرد، دراین جلسه کوثر خواهر خوب ما هم دعوت شده بود! ماقبل از کوثر رسیدیم، با سفارش سفیر سرگرم گشت و گذار در کتابخانه بودیم که هم در مسابقه #هایکوکتاب شرکت کنیم و هم دوستان دیگر از راه برسند، دقایقی گڋشت که سروکله کوثر هم پیداشد آن هم در شمایل #تندیس_کوثرنت ، بعدازسلام و احوالپرسی غریبانه گوشه‌ای نشست! غریب که می گویم چون ما که در جلسه حاضر بودیم زیاد با او سر وکارنداشتیم! بجز یکی دو تا ازدوستان حضوری که درجلسه حاضر بودند، سفیر کوثر را نزدیک خودش آورد و او را به مامعرفی کرد، گفت “کوثرتومدرسه غریب است سعی کنیم بااومهربان باشیم تا او نیز اینجا را خانه خود بداند”

جلسه آشنایی کوثر و ما تمام شد….تصمیم گرفتم کوثر را با خود به خانه ببرم! او نیز باکمال متانت دعوتم راپذیرفت! به اوقول دادم که دنبال فرصت نباشم که سراغش بروم، قول دادم فرصت‌ها را بسازم! به او گفتم بچه های مدرسه ما بی ذوق وبی هنر نیستند! زمان راغنیمت شمردم و از خودم شروع کردم، هرچه تومغزم بکرو دست نخورده بود و شکلات پیچ نگه داشته بودم برایش روی دایره ریختم، نوشتم، خیلی خوشحال شد، آن‌ها را باخودبرد، مرا به دوستانش معرفی کرد،کوثرنت باعث شدکه خودم راپیدا کنم و تا دور دورها با کمترین هزینه و بدون هواپیما و قطارو هر وسیله‌ی دیگری سفرکنم!

بله اینگونه بودکه باکمک خانم پهندعزیزم♥️ باکوثرنت آشنا شدم وازاین بابت خیلی خوشحالم… ?

نظر دهید »
داستانک
ارسال شده در 4 مرداد 1398 توسط فريده ناصري فر در اخلاقی

تلخ وشیرین

#داستانک

#به_قلم_خودم
دخترک 13سال بیشتر نداشت، که عمویش می خواست او رابه عقد مردی که 22 سال ازخودش بزرگتر بود درآورد! چون بعداز فوت پدر، عمویش کدخدای ده شده بود، به همه زور می‌گفت.
دخترک که هنوز رویای عروسک بازی‌هایش را درسر داشت حاضر به این وصلت نبود، یا شاید هم آن مرد، مرد رویاهایش نبود، باخود عهد بست اگر این وصلت سربگیرد، روز عروسی به جای حنا گل بر سر بگیرد، روز موعود فرا رسید، دختر هم به عهد خود وفا کرد و به جای حنا کاسه‌ای گل به سرش گرفت! عمو به جای نوازش پدرانه دختر را به باد کتک گرفت، هرطور بود زنان ده دختر را روانه خانه بخت کردند، مادربیچاره از ترس اینکه مبادا عمو فرزندانش را از اوبگیرد، نمی توانست چیزی بگوید، چون عمو به او گفته بود در صورت مخالفت بچه ها را بگذارد و برود.
روزها گذشت، مرد همچنان روی زمین‌های عموی دختر کار می کرد، چون غلام حلقه بگوش عمو بود. بعد ازیک سال باتولد اولین فرزند لبخند برلبان دختر جاری شد، روزها را بافرزندش سپری می کرد، اما مرد همچنان مشغول کار برای عمو بود.
فرزند دوم وسوم هم به دنیا آمدند، شیرینی زندگی او فقط بچه‌هایش بودند، سختی زندگی را به خاطر بچه‌ها تحمل می کرد، سال‌ها ازاین ماجرا گذشت، عمو دربستر بیماری افتاد و زمین‌گیر شد، زن هم خوشحال بود! هم ناراحت! خوشحال نه از آن جهت که عمویش بیمار شده از آن جهت که دیگر به زندگی آنها کاری نداشت، عمو از دنیا رفت، و زن 2 سال برای او لباس عزا پوشید…

نظر دهید »
اللهم عجل لولیک الفرج
ارسال شده در 27 تیر 1398 توسط فريده ناصري فر در اخلاقی

چشم به راهم تا تو بیایی…

#به_قلم_خودم

یک هفته دیگر گذشت! اما چشم هایمان به جمال نورانی مولایمان روشن نشد!؟
با خود می‌اندیشم که چرابیاید؟ وقتی که بیشتر ماشیعیان درطول سال از او غافلیم. فقط موقع گرفتاری یاد مولایمان می‌افتیم…
اگر کسی گم کرده‌ای داشته باشد آیا غافل وبی خیال می‌نشیند!؟ تا کم کم او را فراموش کند، یا برای یافتن گم‌شده‌اش شهربه شهرمی‌رود و به کوه و دشت سر می‌زند، مولای من! ازاینکه هر چند نالایق اما سربازی ازسربازانت شدم برخود می‌بالم، و از اینکه مرا سرسفره خود مهمان کرده‌ای سپاسگزارم، اما این از کم لطفی مهمانی همچون من است که صاحبخانه را نشناسد! حتی اگر غایب از نظرباشد.
مولای من اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست.

به امید روزی که نمازمان رابه مولایمان اقتدا کنیم. ان شاءالله
اللهم عجل لولیک الفرج

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8

آخرین مطالب

  • بانک نامه عمل
  • فقط خدا
  • کلیدمشکلات
  • عمو رفته آب بیاره...
  • منبع ومادر
  • غدیر
  • داستان اخلاقی
  • باشهدا
  • دوست خدا
  • طب اسلامی

آخرین نظرات

  •  
    • نینوا
    در عمو رفته آب بیاره...
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در عمو رفته آب بیاره...
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در داستان اخلاقی
  • زكي زاده  
    • مائده
    در مهجوریت قرآن کریم
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

نینوا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اخلاقی
  • بصیرتی
  • حدیث
  • داستانک
  • درمحضر علما
  • مناسبتی
  • مهدویت
  • پیام شهدا
  • کلام ولایت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان