ا
گل بی سایبان مادرم!
مادر! نمی دانی ازوقتی که تورفتی برمن چه گذشت. یاد آن دختر6سالهای میافتم که درسرمای زمستان برای خرید نان ازخانه بیرون رفته بود و نانی راکه خریده بود به برف گل آغشته شده بود! ترسان و لرزان کوچه راطی میکرد در دلش خداخدا می کرد که زنبابا خانه نباشد! چون اگه بود بر دستان یخ زدهاش چوب می زد! آری الان می فهمم بی مادری یعنی چه؟وقتی آن روز را بیاد میآورم که در میان سیل جمعیت به دنبال تابوتت میرفتم و برسر و صورت خود می زدم، مو بربدنم سیخ می شود، دختری که می رفت یگانه گوهر وجود خویش رابه آغوش خاک بسپارد.
وقتی که مرا دراین دنیای دحشتناک رهاکردی، همه می گفتند"که تو بزرگی، فهمیدهای، ازعهده مسئولیت خواهران وبرادرانت برمی آیی!” اما نمیدانستند در دل من چه غوغایست وخانهی بی مادرقبرستان من است.وقتی خواهرکوچکم مریض میشد شبها سر او را به سینه میگذاشتم و به جای تو برایش لالایی می خواندم، تاخوابش بگیرد، وقتی صورت معصومانه او را نظاره میکردم گرد بی مادری را روی صورتش میدیدم، آن وقت که خوابش می گرفت، سرم را زیرپتو میکردم وتا دم دمای صبح گریه میکردم.
کاش میتوانستم دلتنگیهایم را همچون گوشوارهای برشاخ آسمان بیاویزم وستارگان رابه محفل دلتنگی خود فرا میخواندم، آه مادر! کاش میبودی و میدیدی که بردخترت چه می گذرد، اما همان بهتر که ندانی که برمن چه گذشت، پس آرام بگیر و آسوده بخواب.
دلم برای مادرم تنگ شده است، دلم مادر رامیخواهد، بگذارهمه به کودکیم بخندند، دلم مادرم را میخواهد…
تقدیم به روح همه مادران سفرکرده!
آخرین نظرات