موضوع: "اخلاقی"
#یک_داستان_یک_تدبر
? ? مدتی در دیاری باران نیامد، هوا ابری میشد ولی بارانی نداشت. در یکی از روستاهای بالای کوه، عالِمی بود که در زمان ابریشدن هوا، مردم را برای نمازِ استسقاء و طلبِ باران به بیابان برد. مردم نماز خواندند و عهد بستند بعد از این زکاتِ مال خویش بپردازند تا دیگر دچار خشکسالی نشوند. ذرات باران رحمت الهی باریدن گرفت و مردم خوشحال شدند ولی دیری نگذشت همان ابرها به روستای پاییندست دیگری رفته و آن روستا را سیراب کردند. عالِم را غم گرفت و آبرویش رفت. مردم روستا گفتند: این چه حکمتی است که نماز و دعا را ما کردیم ولی باران برای روستایی دیگری رفت که مردم آن در غفلت بودند؟!!
عالِم گفت: روز بعد که در آسمان ابری بود سراغ من بیایید تا من به بیابان روم و رفعِ مشکل کنم. روز بعد ابر در آسمان پدیدار شد و به محض اینکه عالِم به تنهایی خواست از روستا خارج شود، ناگاه باران بارید. مردم خوشحال شدند و علت را از عالِم سؤال کردند، عالِم گفت: آن روز که باران در روستای ما بارید نفس، مرا مغرور کرد که این باران از دعای توست، نفسِ من منتظر بود ابرها به آن دیار پایین نبارند تا مقامِ من بر روستائیان روشن شود. پس به امر خدا برای تنبیه نفسِ من، ابرها به دیار دیگر رفتند. روز بعد که خطای خود فهمیدم و نفس را کنار زدم، گفتم: خدایا! هر چه هست تویی و بر هر جا باران نازل کنی امر توست نه من! خداوند تا تغییر را در نفس من دید باران رحمتش را بر ما نازل کرد.
#داستان های اخلاقی
دوست خدا
#به_قلم_خودم
#قلب_شکسته
بوی قورمه سبزی همسایه هوشش را برده بود، نگاهی به سفره خالی مادر انداخت، باخود گفت: خدایا شکرت این زندگیست!؟ دورهگرد درکوچه داد میزد، نان خشکه و اجناس دست دوم میخریم، دخترک بیرون دوید، آقا سفره خالی وقلب شکسته می خری!؟ دورهگرد گفت: دخترم؛ اینها را خدا میخرد. دخترک به او گفت: مرا پیش خدا میبری؟ ندا آمد، *ونحن اقرب الیه من حبل الورید*
دخترک آهی کشید و در دلش دعایی کرد، درخانه را زدند! دخترک در را بازکرد! همسایه بود که قورمه سبزی نذری برای آنها آورده بود. دخترک گفت: توخدایی!؟ همسایه گفت: نه من خدا نیستم، دختر گفت: پس دوست خدایی! آخه من فقط به خدا گفتم درسفره ما نان نیست…
*دوست خدا بودن کارسختی نیست.*
پ.ن: سوره ق، ۱۶
آخرین نظرات